دوستي تا ابديت
 
رسول مرادی

به نام خدا

   دوستي تا ابديت        

روزي معلمي از دانش آموزش خواست كه اسامي همكلاسي هايشان را بر روي دو ورق كاغذ بنويسند و پس از نوشتن هر اسم يك خط فاصله قرار دهند. سپس از آن ها خواست كه درباره قشنگترين چيزي كه مي توانند در مورد هر كدام از همكلاسي هايشان بگويند،فكر كنند و در آن خط هاي خالي بنويسند. بقيه وقت كلاس با انجام اين تكليف درسي گذشت و هر كدام از دانش آموزان پس از اتمام ، برگه هاي خود را به معلم تحويل داده، كلاس را ترك كردند.

روز شنبه، معلم نام هر كدام از دانش آموزان را در برگه اي جدا نوشت، و سپس تمام نظرات بچه هاي ديگر در مورد هر دانش آموز را در زير اسم آنها نوشت.

روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحويل داد.شادي خاصي كلاس را فرا گرفت.

معلم اين زمزمه ها را از كلاس شنيد "واقعا؟" ، "من هرگز نميدانستم كه ديگران به وجود من اهميت مي دهند!" ، "من نمي دانستم كه ديگران اينقدر مرا دوست دارند."

ديگر صحبتي از آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادي مي گذشت. معلم نيز ندانست كه آيا آن ها بعد از كلاس با والدينشان در مورد موضوع كلاس به بحث و صحبت پرداخته اند يا نه ، به هر حال گويي اين موضوع را مهم تلقي نكرد زيرا آن تكليف هدف معلم را برآورده كرده بود آن برگه ها نشانگر اين نكته بود كه همه ي دانش آموزان از تك تك همكلاسي هايشان رضايت كامل داشتند... .

از قضاي روزگار با گذشت سال ها بچه هاي كلاس از يكديگر دور افتادند و هر كدام در مكاني ديگر مشغول ادامه تحصيل ، كار و زندگي شدند.

چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، يكي از دانش آموزان كه "مارك" نام داشت و به خدمت سربازي اعزام شده بود در جنگ ويتنام كشته شد! معلمش با خبردار شدن از اين حادثه در مراسم خاكسپاري او شركت كرد او تا به حال يك سرباز ارتشي را در تابوت نديده بود.

پسر كشته شده ، جوان خوش قيافه و برازنده اي به نظر مي رسيد. كليسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از كنار تابوت وي، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرين نفر در اين مراسم توديع بود.

به محض اينكه معلم در كنار تابوت قرار گرفت، يكي از سربازاني كه مسعول حمل تابوت بود، به سوي او آمد و پرسيد:"آيا شما معلم رياضي مارك نبوديد؟" معلم با تكان دادن سر پاسخ داد:"چرا"

سرباز ادامه داد:"مارك هميشه در صحبت هايش از شما ياد مي كرد." ، در حين مراسم تدفيت ، اكثر همكلاسي هاي قديمي اش براي شركت در مراسم در آنجا گرد هم آمده بودند. آشكارا معلم بود كه منتظر ملاقات با معلم مارك هستند.

پدر مارك در حاليكه كيف پولش را از جيبش بيرون مي كشيد ، به معلم گفت:"ما مي خواهيم چيزي را به شما نشان دهيم كه فكر مي كنيم برايتان آشنا باشد."

او با دقت دو برگه كاغذ فرسوده دفتر يادداشت كه از ظاهرشان پيدا بود بارها و بارها تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از كيفش در آورد.

خانم معلم با يك نگاه آن را شناخت.

آن كاغذها،هماني بودند كه تمام خوبي هاي مارك از ديدگاه دوستانش درون آن نوشته شده بود!

مادر مارك گفت:"از شما به خاطر كاري كه انجام داديد متشكريم. همانطور كه ميبينيد مارك آن راهمانند گنجي نگه داشته است"همكلاسي هاي سابق مارك دور هم جمع شدند.

چارلي با كمرويي لبخندي زد و گفت:"من هنوز ليست خودم را دارم.اون رو در كشوي بالاي ميزم گذاشتم."

همسر چاك گفت:"چاك از من خواست كه آن رادرآلبوم عروسيمان بگذاريم."

مارلين گفت:"من هم براي خودم هنوز برگه ام را دارم.آن راتوي دفتر خاطراتم گذاشتم."

سپس ويكي كيفش را از ساك بيرون كشيد و ليست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت:"اين هميشه با منه...."

"من فكر نميكنم كه كسي ليستش رو نگه نداشته باشه"

صحبت ها ادامه داشت، انگار كلاسي مثل كلاس گذشته ها با همان همكلاسي هاي هميشگي درآنجا تشكيل شده بود!فقط جاي مارك خالي بود كه اينك با آرامشي ابدي آرميده بود ودوستي ها را تا ابديت پيوند زده بود.

معلم با شنيدن حرفهاي شاگردانش ديگر طاقت نياورد.بي امان گريه اش گرفت.او براي مارك و براي همه دوستانش كه ديگر او را نمي ديدند،گريه مي كرد!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستان,دوستي,دوستي تا ابديت,, :: 13:10
R.M

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها